برادر کوچک سرباز
وبلاگ دختر ترکمن...
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ من خوش اومدین.... منتظر نظرات قشنگتون هستم!!!!!!




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 31
بازدید کل : 328
تعداد مطالب : 11
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


كد موسيقي براي وبلاگ

نويسندگان
دختر ترکمن

آرشيو وبلاگ
آذر 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 22:38 :: نويسنده : دختر ترکمن

با اینکه سه چهار روزی می شد هوا ابری بود از آسمان نم نمی چکید. ننه دویدوق که خیلی زود بیدار شده بود، چشم به بیرون دوخت و آسمان را نگاه کرد. آسمان باز ابری به نظر می رسید، شاید هم به این خاطر که هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود.
- قربانش بروم هرچه منتظر می شویم، آسمان نم نمی دهد. واقعاً که درست گفته اند « وقتی بلا سر می رسد، تنها نمی رسد» از آسمان باران نمی بارد و به جای آن گلوله می بارد. خدا عاقبتمان را به خیر کند!
ننه دویدق دستش را به آفتابه رساند و به آسانی آن را از جا بلند کرد. یکی دو بار تکانش داد. صدای آب از آن شنیده نشد.
- آبش تمام شده.
پیرزن طاس را توی سطل برد. طاس به ته سطل خورد و صدایی کرد. خالی بود. بشکه ای را که به سمت راست آلاچیق تکیه داده بود، تکان تکان داد.
- آب دارد.
سطل را زیر لبه بشکه گذاشت و زیر بشکه را بالا آورد. صدای آهسته آب به گوش رسید.
- خدا کند نصف سطلی بشود.
زیر بشکه را بالاتر آورد. این بار صدای آب بلند تر شنیده شد و باز هم آرام شد. بشکه را باز بلند تر کرد، که ناگهان سر بشکه از لبه سطل سر خورد و به زمین افتاد و چرخید و رفت.
- پیشت!
« نظر آقا » دستش را به طرف چوبی که کنار بالش گذاشته بود، دراز کرد.
- آه ، تمام شب را لحظه ای نگذاشت بخوابم. پیشت، گربه بد جنس!
چوبش را برداشت و همانطور که خوابیده بود به زمین کوبید. ننه دویدوق داشت سطلی را که از دستش افتاده بود، بلند می کرد.
- آه ، دستم خشک بشود. باقیمانده آب را هم ریختم.
نظر آقا سرش را از روی بالش بلند کرد.
- اِ ... این تو هستی که نصف شبی مثل گربه بو می کشی ؟
در همان حال از خانه همسایه صدای شیونی بلند شد:
خانه ام ویران شده است
وای ، وای ، وای ، وای
کمرم را شکسته است
وای ، وای ، وای ، وای
بی آنکه وصیت بکند
و حرف خود را بزند،
بی آنکه در دم آخر
بچه هایش را ببیند،
با چشم باز رفته است.
وای ، وای ، وای ، وای

نظر آقا از جایش بر خاست.
- مثل اینکه اِسن آقا پیمانه اش لبریز شده.
قبل از اینکه نظر آقا بیرون برود، پسر اِسن آقا در آستانه در پیدا شد.
- پدرم ...
پیرمرد دستی به ریش خود کشید.
- خدا رحمتش کند. خدا بازماندگانش را حفظ کند. مرد باش پسرم! تو برو من هم الان آمدم.
با ورود ننه دویدوق صدای زاری در خانه همسایه دو چندان شد و بعد سه چندان و بعد چهار و پنچ و ...
چشمهایت را باز کن، فرزندان دلاورت به همراه پیروزی باز می گردند.
آنها را نه تنها با لبخند
که با آغوش خود پذیرا باش.
بگذار جامه آتشین بر تن کنم.
بگذار گیسوانم را پریشان سازم.
اگر بپرسند کعبه من کجاست،
چه پاسخی به آنها بدهم ؟
آه ، تو تکیه گاه خانمان بودی
وای ، وای ، وای ، وای
- خوب ، بس است. حالا اِسن آقا هم حتماً از شما راضی شده ، بس کنید ...
صدای نظر آقا آبی روی داغ زنها پاشید ...

تنها ماشین باری کالخوز به طرف « اوچ آغاج » به راه افتاد. اوچ آغاج تپه ای است که در مشرق روستا قرار گرفته. قبلاً به آن « تپه اوچ آغاج » گفته می شد. این اسم از وقتی پیدا شد که تپه های دیگری روی آن قرار گرفتند. از وقتی که جنگ آغاز شد تپه های روی آن به سرعت زیاد شدند. بله ، امروز هم تپه دیگری به آن اضافه شد. اِسن آقا مرد. در انتظار سه پسرش که به جبهه رفته بودند، با چشمان باز از دنیا رفت. سن او را هشتاد سال اعلام کردند و دعا کردند سن پسرانش هم به هشتاد برسد.
خاکسپاران با همان ماشینی که رفته بودند، برگشتند. تعداد آنها هم زیاد نبود. هفت هشت نفری می شدند. همه شان پیرمرد هایی بودند که حدود هشتاد سال یا بیشتر عمر کرده بودند.
ماشین دم در خانه اِسن آقا ایستاد ولی زیاد منتظر نماند و رفت.
به راننده گفته بودند باید به «سویجی قویی» برود و از چاه آب بیاورد. « عاشیر» را هم سوار ماشین کردند تا همراهش باشد. راننده یعنی « پِتدِه » با لحن تلخی گفت ؟ « بچه ده ساله غیر از ضرر چه کاری می تواند بکند؟ »
عاشیر زود جواب داد : « مثل اینکه من چهارده سالم است.»
نظر آقا گفت: « اگر از پیرزن هشتاد ساله کمک می خواهی، ننه دویدوق را با خودت ببر.»
پِتدِه این حرف نظر آقا را که جدی گفته بود، شوخی گرفت و گفت: « دستت درد نکند نظر آقا، خوب می اندازی»
- پس مجبوری خودت تنها بروی. عاشیر اینجا کار زیادی دارد. « طواق » به تنهایی نمی تواند از پس چرای گوسفندان ناحیه مرزی بر آید.
پِتدِه بهتر دید به جای آنکه تنها برود همراهی داشته باشد.
ماشین که هر خانه ای بشکه ای به آن بارکرده بود، باید از کنار اوچ آغاج می گذشت. پِتدِه دست راستش را زیر چانه اش گرفت.
- هی ... اسن آقا خیلی چشم انتظار پسرهایش ماند. بیچاره آخرش هم نشد که آنها را ببیند. سه پسرش مغقودالاثر شدند. با اینکه خبر کشته شدنشان رسید، باز هم باورش نشد. نه عزاداری برای آنها گرفت نه نهاری داد. می گفت « جنگ تمام می شود. من تا آن موقع منتظر می مانم. اگر بر نگشتند آن وقت باور می کنم که از دست رفته اند. همان موقع هم برایشان عزاداری بگیرم دیر نیست. می گویند برای عروسی پیر بودن مفهومی ندارد. تا وقتی از کشته شدن آنها مطمئن نشوی برای عزاداری هم هیچ وقت دیر نیست.»
با همه این حرفها بیچاره با چشمهای باز از دنیا رفت.
پِتدِه دستش را به ریشش کشید و گفت: « روحش شاد. »
معلوم نبود پِتدِه برای خودش حرف می زد یا برای عاشیر . به هر حال صدایش به گوش عاشیر می رسید و او خودش را مخاطب آن حرفها می دانست.
- یعنی واقعاً هر سه پسر اِسن آقا کشته شدند؟
پِتدِه راننده جواب داد: « پس چی ؟ »
اگر آنها مرده بودند، می آوردند در اوچ آغاج خاکشان می کردند، من که باور نمی کنم .
- تو باور نکنی، مسئله ای نیست. بزرگتر ها که باور می کنند، کافی است، تو هم بزرگ بشوی، باورت می شود .
- اما آخز اِسن آقا هم باور نکرده بود.
پتده جوابی نداد. عاشیر به حرفش ادامه داد: « مادرم هم باور نمی کند.»
- مادرت چه می داند ؟ نامه برای اِسن آقا رسیده بود.
- به ما هم رسید.
پتده لبخند نیش داری زد.
- خبر مفقود شدن پسر های اِسن آقا چرا باید به شما برسد ؟ !
- خبر مفقود شدن برادر بزرگم « قربان » به ما رسید.
پتده ماشین را یکهو نگه داشت و گفت : « قل هو الله احد ... » . مشغول خواندن شد.
- مزارش منور بشود ... چه دوست خوبی بود بیچاره ! پس چرا من خبر شهادتش را نشنیدم ؟
- آخر او کشته نشده.
- چطور کشته نشده ؟ مفقود الاثر شدن همان کشته شدن است دیگر .
- مادرم هم اول باورش شده بود . اما بعد از پدرم پرسید: « نامه را کی نوشته ؟ خود قربان نوشته ؟» پدرم گفت: « نه کس دیگری نوشته» بعد مادرم گفت: « قربان خودش خوب می نویسد. اگر با دست خودش ننوشته باشد من که باور نمی کنم مرده باشد.» و به ما هم گفت: « شما هم باور نکنید. » ما هم تصمیم گرفتیم این خبر را به گوش مردم نرسانیم ...
پتده خنده تمسخر آمیزی و زشتی کرد:
- ها ، ها ، ها ! اگر با دست خودش ننوشته باشد ... ! آخر مگر آدم مرده می تواند نامه بنویسد؟ از آن گذشته خبر مرگ هیچ کس را نمی توان مخفی نگه داشت. ها ، ها ، ها ...
از رفتار پتده رگ گردن عاشیر کشیده شد.
- برای چی می خندی ؟
- مگر می شود نخندید ؟
- هنوز از کنار قبرستان رد نشده ایم ، اما تو هر هر می خندی ، خجالت نمی کشی ؟
- تو چی ؟
پتده نگاهی به عاشیر کرد و او را دید که ابرو ها را سخت درهم کشیده است. صدایش را آرامتر کرد و گفت: « مثل اینکه خیلی جدی به نظر می رسی. حالا چی شده ؟ می خواهی من گریه کنم؟ داداشت قربان عزیز ترین دوست من بود. تو گفتی او نمرده ، من هم برای همین خوشحال شدم. مگر تواز زنده ماندن قربان خوشحال نمی شوی؟ من برای زنده ماندن دوست عزیز تر از جانم ...
- اگر دوست عزیزت بود همراهش می رفتی ; پایت را بهانه نمی کردی.
باترمز غیر منتظره، پیشانی عاشیر به جلوی ماشین خورد.
- درد پایم را تو بهتر میدانی یا من ؟
- اگر واقعاً پایت درد می کرد این قدر محکم ترمز نمی کردی ...
پتده سرخ و سفید شد. مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد، دهانش را کاملاً باز کرد و گلویش خش خش کرد.
- نمی خواهم دلیل اینکه مرا قبول نکردند بگویم.
مثل سگ کتک خورده نگاه سختی تندی به عاشیر کرد.
- تو هنوز از هیچ چی سر در نمی آوری
- نه، من می فهمم، تو نمی توانی بفهمانی، نگو که مرا قبول نکردند، بگو من خودم قبول نکردم و معافی گرفتم.
پتده ساکت شد. اما سکوت او طولی نکشید.
- با بزرگتر از خود بحث و جدل کردن خیلی زشت است.
عاشیر مثل جوجه خروسی که تازه صدایش کلفت شده باشد، با صدای بلندی گفت: « حالا تو هم برای من ریش سفید شده ای و نصیحتم می کنی؟»
- من نمی گویم ریش سفیدم، ولی سنم خیلی بیشتر از توست. آخر بگو ببینم من چه بدی به تو کردم؟ تو چه کار به جبهه رفتن یا نرفتن من داری ؟ جبهه رفتن من چه فرقی برای تو می کند ؟ خیال می کنی اگر من بروم نانت توی روغن می افتد؟ چرا حرف نمی زنی؟ جواب بده ! تو خیال می کنی همه باید در جبهه باشند ؟ آخر پشت جبهه هم باید کسی باشد. ببین ، من الان می روم برای مردم آب بیاورم، اگر من این کار را نمی کردم پس کی باید می کرد ؟
- خیال می کنی توی کالخوز ما فقط خودت می توانی این کار را انجام دهی؟ بقیه هم می توانند.
- خودت را می خواهی بگویی؟
پتده خنده ای کرد و دست روی شانه پسرک گذاشت.
- راستی دلت می خواهد رانندگی کنی؟ می خواهی یادت بدهم؟
عاشیر گفت : « اگر به من یاد بدهی، مجبور می شوی ماشین را برای من بگذاری و خودت به جبهه بروی.» و بعد دست پتده را از روی شانه اش برداشت.
- اگر قرار باشد برویم ، خب می رویم.
پتده انگار که او را به جبهه برده باشند یکهو احساس ترس کرد و گفت: « خیلی ها در پشت جبهه مانده اند، تنها من نیستم. "ساری لنگ " هم مانده.»
- ساری لنگ را می گویی ؟ او که از روی خر افتاده و لنگ شده.
- وقتی از خر افتاد من هم پیشش بودم دیگر.
- ولی خر به تو رحم کرد . هیچ آسیبی به تو نرسید.
- چرا ، بدتر هم شد. ولی من آن موقع شکستگی پایم را به دکتر نشان ندادم. فکر کردم اگر بگویم، برای خدمت سربازی قبولم نمی کنند. برای همین توی خانه مان طبیب محل معالجه ام کرد. آن وقت تو می گویی هیچ اتفاقی نیافتاده.
- پس معالجه شدی دیگر.
- فکر می کنی جای شکستگی کهنه الان اذیتم نمی کند؟
- آره ، وقت جنگ معلوم است که اذیت می کند.
- ای بابا، مرا ببین که می خواهم به تو بفهمانم ! بشکه را به پشتم بگیرم و به « آغزی سولی » بروم، بهتر از این است!
- اگر بشکه ها را به پشت بگیری، باور نمی کنند پایت درد می کند.
- اَه ... سرم را بردی بابا! بس کن دیگر!
پتده گاز محکمی داد و زیر لب گفت: بیخود این را همراه خودم آوردم. بچه هنوز دهانش بوی شیر می دهد، آن وقت می خواهد به من سر کوفت بزند. والله توی جنگ مردانه کشته شدن بهتر از این است.
در آن حال روستاها و شهر هایی که ویران شده بودند به چشم پتده آمد و غرش توپ و تفنگ در گوشش طنین انداخت و با خود گفت: نخیر ، همین حال و روزم بهتر است. بزدل باش ولی سالم اش و صدایش را بالا آورد و گفت: « خب، بی خیالش! خودم برایت آواز می خوانم که دلت باز شود.» و در حالی که صدایش را از بینی اش در می آورد، شروع به خواندن آواز کرد:
تا « چاندبیل » دیگر فاصله زیادی نیست.
ای اسب من، قیرات،
تو خود مرا بدانجا رسان
تند و تیز.
من و عاشیر با هم میانه خوبی داریم.
ای ماشین من،
تو خود مرا به سویجی قویی رسان
هرچه زودتر.
پتده بخشی از شعر را از اشعار « کورواغلی » می آورد و بخشی را از خودش اضافه می کرد.
ای اسب من، قیرات،
پاهایت را بلند کن تا نعل بر آن کوبم.
ای عاشیر جان،
لحظه ای نگاهم کن تا رویت را بنگرم ،
ای مردمم،
برایتان آب خواهم آورد.
ای ماشین من،
تو خود مرا به سویجی قویی رسان
هرچه زودتر.
عصر هنگام بود که ماشین به سویجی قویی رسید و ایستاد . آنها تا بشکه ها را پر آب کنند و راه بیفتند، خورشید غروب کرد. آسمان ابری بود و با آمدن غروب، هوا بسیار تاریک شد.
پتده گاز محکمی داد و گفت: « خدا کند تا به روستا برسیم باران نبارد.»
عاشیر که می دانست همه اهالی روستا برای باریدن باران دعا می کنند، با شنیدن حرف پتده ناراحت شد و گفت:«چرا این حرف را می زنی؟»
- دلت می خواهد میان گل و لای گیر کنیم ؟ !
- باران باید ببارد، هرچه می خواهد بشود. آب که برای مردم زیاد بشود به همه چیز می ارزد . اگر باران نبارد قحطی می شود. پس باید ببارد. چه اشکالی دارد ؟ یک شب توی راه می مانیم.
عاشیر سرش را از پنجره بیرون آورد و خودش را بالا کشید و دستش را به سوی آسمان ابری گرفت و با تمام توان فریاد زد:
باران ببار باران
بر دامن بیابان
و بعد بلند تر از قبل فریاد زد :
باران ، باران می بارد
باران تند می بارد
باران ، باران می بارد
از آسمان می بارد
با جست و خیز و بازی
او شادمان می بارد
پتده گفت: « الهی دهانت قفل بشود.» و صدایش با صدای باد در آمیخت و گم شد.
لحظه ای بعد قطره های باران روی شیشه جلو ماشین نشست و چند قطره هم به پیشانی پتده خورد.
او با عصبانیت گفت: «ای ناکام مانده!»
آنها به راه افتادند. لحظه ای بعد قطرات روی شیشه، جلو دید پتده را گرفت.
پتده گردنش را به جلو دراز کرد. نزدیک بود بینی پهنش را به شیشه بمالد .
- مثل اینکه گرد و خاک بلند می شود، حالا باران بند می آید.
رنگ از روی عاشیر پرید و گفت : «دعایت قبول شد.»
جلو را نمی شد خوب و واضح دید. روشنایی چراغ ماشین که تاریکی را می شکافت ، در طوفان و گرد و خاک گم می شد. پتده رفته رفته از سرعت ماشین کاست. کم کم ماشین از جاده خارج شد و به دست انداز افتاد. بشکه هایی که روی ماشین بودند صدای تارق توقشان بلند تر شد.
- یک موقع سر بشکه ها نیفتد و آبها را نریزد. یواشتر بران!
پتده با بی اعتنایی جواب داد : « مگر یواشتر از این هم می شود ؟ »
- پس جلوت را خوب نگاه کن ، از جاده خارج نشو !
- نه بابا ، اگر واردی بیا خودت رانندگی کن.
- اگر می توانستم این کار را می کردم .
- پس لال شو و بنشین !
عاشیر فرمان را چسبید و گفت : « نگه دار ! »
یکهو ماشین به زیر درختی رفت و دو چرخ جلوتوی گودال کنار درخت افتاد و ماشین ایستاد و خاموش شد .
پتده که سرش را پشت فرمان قایم کرده بود ، با احتیاط آن را بالا آورد .
- چی شده ؟ ها ؟
- به درخت زدی.
- کدام درخت ؟ مگه به روستا رسیدیم ؟
- نه به اوچ آغاج رسیدیم .
- وای ، چرا از اول نگفتی ؟
پتده شروع به خواندن دعا کرد .
- قربانش بروم این اوچ آغاج قبرستان بسیار نیرومندی است. اگر سه بار قل هو الله نخوانی، نمی شود از کنارش گذشت .
بعد ماشین را روشن کرد . عاشیر از روزنه کنار کابین ، پشت سرش را نگاه کرد و گفت : « برو عقب ! »
ماشین تکانی خورد و عقب رفت و در آن حال انگار که توی سرش زده باشند خود را پایین کشید . ماشین تکانی خورد و چرخهای جلوش از گودال بیرون آمد . شاخه ای از درخت شکست و به سویی پرت شد .
عاشیر راه را به پتده نشان داد :
- کمی برو جلو و بعد بپیچ سمت راست . دیگر نباید از جاده خارج بشوی !
- هی ... خودش که رانندگی نمی کند ، از هیچ چیز خبر ندارد . اگر خیلی ماهر نباشی ، در این جور جاها مگر می شود فرمان را نگه داشت ؟ باز شکر کن که نگذاشتم ماشین چپ بشود .
وقتی که اوچ آغاج را پشت سر گذاشتند ، انگار گرد و غبار بیشتر از قبل شد .
پتده برای اینکه زودتر به روستا برسد سرعت ماشین را بیشتر کرد . در آن حال انگار کسی بر بالای کابین کوبید . یک بار دیگر هم کوبید . عاشیر هم آنرا شنید .
- صدایی از بالای ماشین می آید .
پتده خود را به نشنیدن زد . سه چهار بار دیگر هم کوبیده شد . پتده برای اینکه صدا را نشنود ، گوشهایش را گرفت. نزدیک بود ماشین از جاده خارج شود . باز فرمان رامحکم گرفت و سرعت را بیشتر کرد . هرچه سرعت ماشین بیشتر می شد ، بر روی کابین محکمتر و تندتر کوبیده می شد .
- کسی روی ماشین می زند . می شنوی ؟ نگه دار ببینم کی آن بالاست ؟
عاشیر هرچه می گفت « نگه در » ، پتده برعکس گاز را محکمتر فشار می داد .
- ساکت بنشین .
پتده تا می توانست زیر لب دعا می خواند و التماس می کرد .
- قربانت بروم ای اوچ آغاج ! از گناهم بگذر ، این قدر آزارم نده !
- ماشین را نگه دار !
صدای عاشیر که از توی کابین بلند می شد ، به گوش پتده انگار از بالای ماشین شنیده می شد .
- نگه دار !
بالاخره فهمید این عاشیر است که فریاد می زند و با صدای لرزان و گرفته ای گفت : « برای چی نگه دارم ؟ »
- یکی به بالای ماشین می زند !
- من هم دارم می شنوم .
- اگر می شنوی نگه دار ، ببینم کیست !
- لازم نیست نگه دارم . فکر کن دیدمش .
- پس کی می کوبد ؟
- صاحب اوچ آغاج !
- صاحب اوچ آغاج دیگر کیست ؟
- اح.ق ، صاحب اوچ آغاج را با چشم نمی شود دید . هر قبرستانی برای خودش صاحبی دارد . اگر به دستش بیفتی وای به حالت ! یا می کشدت یا دیوانه ات می کند .
- چطور بالای ماشین رفته ؟
- الان که ماشینمان به درخت خورد و کنار اوچ آغاج ایستادیم ، از فرصت استفاده کرده وسوار شده . حتماً می خواهد به خاطر شاخه ای که شکستیم از ما انتقام بگیرد ...
صدای پت پت ضربه ای که با به بالای ماشین می خورد لحظه ای قطع نمی شد . عاشیر کنجکاو شد و ترسش فرو ریخت .
- پتده بیا یک لحظه این ماشین را نگه دار .
پتده سرعت ماشین را کم کرد ، ضربه هم آهسته تر شد . پتده با خودش گفت : « حتماً می خواهد بیاید پایین و توی کابین بپرد . » و باز سرعت ماشین را بیشتر کرد . هرچه سرعت ماشین بیشتر می شد صدای ضربات هم تند تر می شد . پتده باز شروع به خواندن دعا کرد و به عاشیر گفت : « تو هم بخوان ! »
ماشین بین خانه اِسن آقا و نظر آقا ایستاد . صدای ضربه هم دیگر شنیده نشد . پتده و عاشیر در سکوت به یکدیگر خیره شدند . پتده آهسته گفت : « تا آدمها سر برسند نباید از جا تکان بخوریم . »
عاشیر گفت : « من می خواهم پیاده شوم . صاحب قبرستان تا حالا که کاری نکرده ; ببینم حالا چه کار می کند ! تو می خواهی همین جا بنشین ، اگر او تو را بخورد دیگر راننده ای نخواهیم داشت. »
عاشیر از کابین بیرون پرید و بالای ماشین رفت، اما جز بشکه های پر آب چیزی نیود .
در آن حال انگشتش به پارگی پارچه ای که روی کابین چوبی کشیده شده بود ، خورد :
- آهای پتده ، پارچه کابین پاره شده .
پتده سرش را از کابین بیرون آورد .
- چی گفتی ؟
- پارچه کابین پاره شده . حتماً شاخه همان درخت کنار اوچ آغاج پاره اش کرده . صاحب قبرستان که این بالا نبود ! باد به این پارگی می خورد و پت پت می کرد .
پتده با دهان باز به بالا نگاه کرد . قطرات بارانی که روی لب خشک شده اش می چکید ، با عرق سردی که از پیشانیش سرازیر می شد ، در هم می آمیخت .
عاشیر همان طور که آن بالا نشسته بود ، با شادمانی گفت : « باران می بارد ! »
پتده زیر لب زمزمه کرد : « خب ، بگذار ببارد. »
نظر آقا آن روز هم مثل همیشه پسرهایش را زود بیدار کرد.
- طواق جان ، عاشیر جان ، زود بلند شوید !
آنها همین که بیدار شدند ، سوار اسب جوان ، به طرف محدوده مرز را می چراندند . صبح زود آنها را بموقع می بردند و دیر وقت بر می گرداندند . در محدوده مرز هر روز یا هر دو روز گوسفند می کشتند که کله پاچه آن حق بچه ها بود و ناهار خانواده شان می شد.
گوسفندان مرزی را قبل از جنگ ، نظر آقا به چرا می برد ، اما بعد چون سنش به شصت رسیده بود و از طرفی مردم در زمان جنگ ریش سفیدی را می خواستند که به آنها دلداری و آرامش بدهد ، گوسفندان را به دست پسران او طواق که شانزده سال بیشتر نداشت و پسر دیگرش عاشیر که دو سال از او کوچکتر بود ، سپرده بودند. با وجود این ، نظر آقا توی خانه بیکار نمی نشست و از پوست گوسفند ، پوستین کوتاه و سبک می دوخت تا به جبهه بفرستد . مردم برای او پوست می آوردند ، او هم اندازه می گرفت و برش می داد و هی دوخت و دوز می کرد . حتی از روستاهای دیگر هم برای او پوست می آوردند .
آن روز « آندریکو » ، فرمانده نواحی مرزی ، به پیشواز بچه ها آمد و گفت : « عاشیر ، واقعاً که حرف نداری ! به آغزی سولی رفتی که آب بیاوری اما با باران برگشتی. »
بعد دست روی شانه عاشیر گذاشت و گفت : « تو پسر خیلی خوبی هستی. »
سپس رو به طواق کرد و گفت : « امروز باید یک گوسفند بکشی ، می دانی ؟ »
- کی ؟
- همین حالا .
طواق سری تکان داد. فرمانده پرسید : « سئوال دیگری دارید ؟ »
- هیچ سئوالی نداریم فرمانده !
عاشیر مثل سرباز های واقعی پا بر زمین کوبید و دستش را به نشانه احترام بالا آورد . گفت « اجازه می دهید مشغول کار شویم ؟ »
- آزادید .
فرمانده برگشت و در حالی که قدم بر میداشت گفت : « عاشیر ، توی شیطان یک سرباز واقعی می شوی ؟! » و به راهش ادامه داد.
طواق به کمک برادرش فوری گوسفندی را سر برید و مشغول کندن پوست آن شد . بعد گفت : « من کله پاچه اش را به خانه می برم و بر می گردم . »
سوار اسب جوانی شد و سوی روستا افتاد . عاشیر پوست گوسفند را روی زمین پهن کرد و مشغول نمک زدنش شد .
- چه کار کردید ؟ این دفعه پوست را خوب جدا کردید ؟
عاشیر منظور فرمانده را از این سئوال درست نفهمید . چشمهایش را کاملاً باز کرد و به روی او دوخت .
- پرسیدم خوب پوستش را کندید یا نه ؟
- مثل قبلی هاست دیگر فرمانده !
فرمانده سری تکان داد :
- کافی نیست . باید بهتر از قبل باشد .
عاشیر با حیرت پرسید : « چرا ؟ »
- مثل اینکه اداره جمع آوری پوست قبول نمی کند .
- برای چی ؟
- می گویند پوستهای خوبی نمی آورید .
- کی می گوید ؟
- همان راننده ای که پوستها را به اداره می برد .
- پتده را می گویید ؟
- بله
- کِی گفت ؟
- از خیلی وقت پیش می گوید . من به امید اینکه روز به روز کارتان بهتر شود ، چیزی به شما نمی گفتم.
عاشیر نمکی را که در دستش بود ، روی پوست پاشید و با بی میلی دست روی آن کشید و زیر لب زمزمه کرد : « پوستها بد شکل اند ؟ »
و ناگهان حرفی را که در دل داشت با صدای بلند بر زبان آمرد :
- پتده این را می گوید ؟ او چه می داند ؟
در اداره جمع آوری پوست به او گفته اند که اگر دفعه بعد باز این نوع پوستها بیاوری قبول نمی کنیم. پرسیده اند کی پوست می کند ، او هم شما را معرفی کرده . آن وقت به او گفته اند از این به بعد باید خودت پوست بکنی. راننده می گوید همه کارهای کالخوز به گردن من است ، حالا اگر بخواهم به کارهای شما هم برسم ...
فرمانده باز می خواست چیزهایی بگوید ، ولی به ساعتش نگاه کرد و بعد به طرف پاسگاه راه افتاد.
وقتی که طواق آمد عاشیر حرفهای فرمانده را به او هم گفت. بچه ها به فکر فرو رفتند:
- برای اینکه نوعش بهتر شود چه کار باید بکنیم ؟ آیا پوست کندنمان بد است ؟ به اندازه نمک نمی پاشیم ، یا اینکه خوب خشک نمی کنیم ؟ »
بچه ها هر چه فکر کردند ، عقلشان به جایی قد نداد و نتوانستند راه چاره ای پیدا کنند .
عصر هنگام وقتی عاشیر برای کار به خانه می رفت ، راهش را به طرف خانه پتده کج کرد . مادر پتده روی ایوان خانه پیدایش شد .
- ننه آلتین ، پتده از سر کار برگشته یا نه ؟
- آخ عزیز من ، تو کی هستی ؟
- عاشیر.
- پسر نظر آقایی
- آره.
- پسر جان ، امروز پتده سر کار هم نرفت . خودش را توی لحاف پیچیده و خوابیده.
- مگر چی شده؟
- قربانت بروم ، دیروز که از کنار اوچ آغاج می گذشته مثل اینکه ارواح یا جنی او را زده .
عاشیر توی خانه رفت؟
- پتده !
لحافی که در که در گوشه ای از خانه افتاده بود ، تکانی خورد . عاشیر رفت و لبه لحاف را بلند کرد .
پتده کاملاً عوض شده بود . دهان و بینی اش پر از تبخال شده بود . عاشیر نزدیک بود خنده اش بگیرد.
- چی شده پتده ؟
پتده چشمش را باز کرد و بست.
- ترسیده ای
لبهای پتده به زور تکانی خورد و گفت : « نه بابا »
- پس چرا دهانت تبخال زده ؟
پتده بی آنکه جوابی بدهد، لحاف را روی سرش کشید .
- آمده ام چیز دیگری از تو بپرسم . رویت را باز کن .
- چی می خواهی بپرسی ؟
- می گویند که اداره جمع آوری پوست نمی خواست پوستهای ما را قبول کند. این درست است ؟
پتده تکان تندی به سرش داد :
- ها ...
- نوع پوست ما خوب نیست ؟
- ها ...
- چرا قبلاً به ما نگفتی ؟
پتده بار دیگر لحاف را کاملاً روی سرش کشید و گفت :
« آه ، چرا دست از سرم بر نمی داری ؟ »
- مگر من چه حرف بدی زدم که ناراحت شدی ؟
پتده لحاف را کناری زد و روی کمرش نشست و بادی به غبغب انداخت و گفت : « خدا را شکر که تو ارواح نشدی ، والا در یک لحظه جانم را می گرفتی ! »
ننه آلتین با عجله وارد اتاق شد :
- چی شده پتده جان ؟ راحت باش پسرم !
ننه آلتین دستش را به زیر طاقچه برد .
- الان روی دلت تخم مرغ می گذارم که بهتر بشوی . آخ ، مگر نمی دانستی که شبها نباید از کنار اوچ آغاج گذشت ؟
ننه آلتین از جوال نمد سیاهی بیرون کشید و تخم مرغ را روی آن شکست .
- چه کار می کنی ننه آلتین ؟
- می خواهم در دلش مرهم بگذارم .
عاشیر نزدیک بود بگوید « پتده دل ندارد ، بزدل است » اما به زور جلو زبانش را گرفت .
- تخم مرغ دیگری داری ننه آلتین ؟
- می خواهی چه کار کنی ؟
- برای خودم می خواهم .
- آخر به چه دردت می خورد ؟
- دیشب من هم با پسرت از کنار اوچ آغاج گذشتم ، پس من هم باید تخم مرغ بشکنم .
- اما دل تو که چیزی نشده .
- دلم چیزی نشده ، اما روده هایم چرا .
- روده هایت چی شده ؟
- آن قدر به پسرت خندیدم که روده بر شدم . روده هایم بریده است .
- برای چی خندیدی ؟ از قدیم گفته اند به همسایه ات نخند که سر خودت هم می آید . دیر یا زود تو هم دچار این درد می شوی .
- پتده خیلی تند از جایش بلند شد و گفت : « بلند شو برو گم شو از اینجا ! »
عاشیر بلند شد و گفت : « نترس ، چیزی نمی گویم. اما اگر فردا هم سر کار نیایی و بخوابی ، موضوع را همه جا پخش می کنم. »

- هی عاشیر ، هی ...
« تویلی » که بچه های کوچولو را دنبال خود ریسه کرده بود ، در حالی که نفس نفس می زد جلو عاشیر ایستاد .
افسار اسب چوبیش را کسید و گفت : « هی ، می شنوی ؟ پتده را ارواح زده . »
- کی می گوید ؟
- پتده می گوید. گفت اگر به جبه بروی میمیری. برادر بزرگ تو هم که به جبهه رفته ، مرده. پتده می گوید.
- کِی گفت ؟
- پس فردا.
اگر موقع دیگری تویلی « پس فردا » می گفت حتماً عاشیر خنده اش می گرفت اما آن روز اصلاً خنده اش نگرفت و خیلی جدی گفت : « نگو پس فردا ، بگو پریروز.»
- آره ، پریروز.
- تویلی ، تو حرفهای پتده را باور نکن . قربان نمرده . تا وقتی که همه دشمنان ما نمرده اند ، او نمی میرد.
- پس پتده به من دروغ گفته ؟
- معلوم است.
- پس بروم به پتده مژده بدهم که قربان آقا نمرده. حتماً برای قربان آقا ناراحت است. بیا با هم برویم.
- نه ، من نمی آیم.
تویلی چوبش را در دست چرخاند و به افرادش دستور داد : « به پیش ! »
چوب را به پشتش کوبید، مثل اسب شیهه کشید و سرش را زیر انداخت و دوی . بقیه بچه ها هم در حالی که داد می زدند « به پیش ! به پیش ! » به دنبال تویلی تاختند. عاشیر برگشت، لبخندی زد و با خود گفت: با این هیاهویی که راه انداخته اند، می ترسم پتده از ترس غش کند.
تویلی دم در خانه پتده که رسید، افسار اسبش را کشید. گفت: « وایسا ، حیوان ! » و همان طور که بیرون خانه ایستاده بود فریاد زد : « ننه آلتین ! »
جوابی از خانه نرسید . بار دیگر داد زد : « پتده ! »
باز صدایی شنید نشد . در آلاچیق را آرام باز کرد و سرش را تو برد.
فوری فهمید کسی که لحاف را به خود پیچیده و کنار الاچیق خوابیده کسی جز پتده نیست.
- پتده ، آهای ، پتده !
پتده تکانی نخورد و صدایی از او بر نخاست. به کنارش رفت و با دقت به چهره اش خیره شد. دهان و بینی اش آنقدر تبخال زده بود که انگار با کفش به سر و رویض کوبیده بودند.
- وای وای ، بیچاره.
دل تویلی به حال او سوخت و گفت :‌‌ « پتده ! »
باز جوابی نشنید. او را تكانی داد و گفت :‌‌ « پتده ، مگر مرده ای ؟‌»
- آره ، مرده ام.
-تو كه به جبهه نرفته ای ، چطور مرده ای ؟‌
- ...
- راستی چشمت را باز كن ، می خواهم چیزی را به تو بگویم.
- احمق ، مگه مرده می تواند چشمش را باز كند؟‌
- پس چرا گفتی اِسن آقا با چشم باز از دنیا رفت؟
- بابا ، او كه پیر مرد بود. خب ، بگو چی می خواهی ؟ زودتر بگو و برو .
- آره ، راستی دوستت نمرده ها !
- كدام دوستم ؟‌
- قربان ، برادر بزرگ عاشیر.
- كی این حرف را زد ؟‌
- همین الان خود عاشیر به من گفت.
- تو هم باور كردی؟‌
- آره ، باور كردم ، نمرده ، نمرده !
- یعنی تو بهتر از ساری لنگ نامه رسان می دانی ؟ خود او خبر مرگ قربان را آورده خوانده بود.
- باور نمی كنم.
- اگر باور نمی كنی برو از خود ساری لنگ بپرس.
- نه ، نمی پرسم. ساری لنگ و تو دروغ می گویید. هر دو آدمهای بدی هستید. به كسی كه نمرده می گوید مرده. ببین ، خود تو هم هنوز نمرده ای، اما الان می گفتی من مرده ام. می روم به ننه دویدوق می گویم كه ساری لنگ و پتده آدمهای بدی هستند.
تویلی از جایش بلند شد و به طرف در به راه افتاد.
- آهای وایسا ، تویلی جان !
پتده نیم خیز شد و به ساعد دستش تكیه داد.
تویلی سرش را به عقب برگرداند و گفت : « تو كه می گفتی من مرده ام. مگر مرده می تواند سرش را بلتد كند ؟‌ »
- من نمرده ام. الكی گفتم.
- پس قربان هم الكی مرده بود. حرف تو را باور نمی كنم.
تویلی سوار اسبش شد و به افرادش دستور داد : « به پیش ای قهرمانان ! »
آنها سوار بر چوب و به تاخت جلو می رفتند كه باز تویلی بچه ها را نگه داشت :
- توی خانه كی روزنامه هست ؟‌
- ما داریم.
- برو بیاور ، و الا از دسته ما اخراج می شوی .
پسرك گفت :‌‌« باشد.» و به سرعت به طرف خانه شان رفت.
هنوز زیاد دور نشده بود كه تویلی از پشت سرش فریاد زد : « وایسا ،‌ برگرد اینجا ! بیا اسب مرا سوار شو . اسب من خیلی تند و تیز است. »
پسرك اسب خودش را به تویلی داد و اسب تویلی را سوار شد و تازیانه ای زد و تاخت. هنوز وقت زیادی نگذشته بود كه با روزنامه ای برگشت. تویلی به پسركی كه روزنامه را آورده بود، سفارش دیگری كرد :
- برو به خانه نظر آقا اینها ، ببین ننه دویدوق تنهاست یا نه. زود برگرد!
پسرك باز با اسب تویلی رفت و برگشت.
- تنهاست.
- چه كار می كند؟
- دستكش می بافد.
- توی خانه است یا بیرون؟‌
- كنار كومه نشسته.
تویلی با اشاره به بچه ها دستور حركت داد و به طرف خانه ننه دویدوق اینها به راه افتاد. از این طرف كومه چرخید و انگار كه خبری از ننه دویدوق ندارد، در حالی كه قدم می زد، با صدای محكم شروع به خواندن روزنامه كرد: « بسیاری از سرباز های هیتلر نابود شدند. خود هیتلر را هم كشتند ... »
ننه دویدوق با شنیدن این خبر غیر منتظره سرش را بالا گرفت.
- آخ قربان زبانت تویلی جان، این تویی؟‌ این خبر را از كجا شنیده ای؟‌
- از روزنامه می خوانم.
- عزیزم پس یك بار دیگر هم بخوان.
- رادیو مه دوبار نمی خواند.
- تو كه رادیو نیستی پسر جان!
- باشد ننه دویدوق. چون تو هستی برایت می خوانم: « خود هیتلر را هم كشتند. سرباز دلاور ، قربان ، برادر بزرگ عاشیر با گلوله درست پیشانی او سوراخ كرد. »
تویلی سرش را از روی روزنامه بلند كرد و پرسید :‌ « بس است ؟ »
- تویلی جان ، خدا از دهانت بشنود . وایسا به خاطر این خبر خوش نبات بهت بدم پسرم!
تویلی با شنیدن این حرف از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.
- من میتوانم روزنامه بخوانم ، مگر نه ننه دویدوق ، ها ؟
- بله عزیزم ، چرا نخوانی ؟
- خوب میخوانم ، نه ؟
- البته كه خوب می خوانی.
- من می توانم نامه هم بخوانم، ننه دویدوق، اگر نامه دیگری از قربان رسید، من خودم برایت می خوانم .
- باشد تویلی جان.
- ساری لنگ آدم بدی است ننه دویدوق. پای دیگرش را هم باید بشكنیم.
- برای چه ؟‌
- او نامه های بد بد برای تو می آورد.
- نه تویلی جان . این گناه او نیست ، گناه هیتلر است.
- ساری لنگ هم گناهكار است.
- ...
تویلی نباتی را كه ننه دویدوق به سویش دراز كرده بود، توی جیبش گذاشت و در حالی كه به طرف خانه شان می رفت، گفت : « ننه دویدوق ، منتظر بمان. من برایت نامه می آورم ! »
ننه دویدوق نگاهش را به راهی كه طویلی می رفت، دوخت و در حالی كه همچنان مشغول دستكش بافی بود، شروع به خواندن ترانه ای غم انگیز كرد :
نامه فرزندم رسید ، اما خود او از راه نرسید .
چشم به راهش دوخته ام ...
به همراه پیروزی.
به خانه كعبه خود باز خواهی گشت،
آنگاه « پیشمه » خواهیم پخت.
نقل و نبات به رویت خواهیم ریخت.
قربان عزیز من ، فرزند من ، نوبهار من،
در جشن عروسیت نوای دوتار و كمانچه طنین خواهد انداخت.

ننه دویدوق در حالی كه به سمت دیگری نگه می كرد ، بی آنكه میل را به دست خود بزند ، دستكش می بافت و بچه ها با حیرت كار او را نگاه می كردند .
... اگر در گوشه آلاچیق سفید
گهواره ای سفید بگذارم
و نوه سپید رویم را تاب بدهم
آرزویی بر دلم نخواهد ماند ...

تویلی خیلی زود به میان بچه ها برگشت. هنوز از راه نرسیده ، از جیبی كه نبات در آن داشت نامه سه گوشی را بیرون آورد و به ننه دویدوق نشان داد :
- ننه دویدوق ، برایت نامه بخوانم ؟
- نامه از كی رسیده پسر جان ؟
- از پسرت رسیده ، از قربان كه در جبهه است.
تویلی منتظر ماند تا او بگوید « بخوان » ، اما ننه رویش را برگرداند و با گوشه چارقد ابریشمی اش مشغول پاك كردن چشمش شد.
- چی شده ننه دویدوق ؟ چرا گریه می كنی ؟‌
- نه پسرم !
- چرا ، تو گریه می كنی . ننه دویدوق ، گریه نكن ، ناراحت نشو ! این نامه مثل نامه ای كه ساری لنگ آورده بود ، نیست. برایت بخوانم ؟‌
ننه دویدوق سری تكان داد و با صدای بریده بریده ای گفت : « بخوان ، بخوان ، پسرم ! »
- سلام ننه دویدوق ! به نامه ای كه ساری لنگ آورده بود اعتماد نكن. من نمرده ام ، برعكس من هیتلر را كشته ام.
تویلی سرش را از توی كاغذ سفید بلند كرد.
- حالا باور كردی ؟‌
- باور كردم تویلی جان ، باور كردم . تو واقعاً راست می گویی. پسرم قربان حتماً زنده است، حتماً به سوی هیتلر آتش می بارد.
تویلی حرفهای آخر ننه دویدوق را نشنید.
- هورا ... قربان زنده است ! نمرده است ، هورا !
و در حالی كه همچنان فریاد می زد ، با سربازانش كه به دنبالش بودند ، شروع به تاختن به این سو و آن سوی روستا كرد.

از روزی كه لب پتده را تبخال زده بود ، دو روز گذشت. حالا ماشین او را كس دیگری سوار می شد.
پتده پیدایش نبود و عاشیر همه اش به او فكر می كرد : نكند هنوز هم در بستر افتاده باشد ؟ حالا با كدام رو می تواند به میان مردم بیاید ؟‌ مسخره ! ...
آن روز سحر گاه مسیر طواق و عاشیر از كنار خانه پتده می گذشت. ننه آلتین جلو راه آنها پیدا شد.
- حاتان خوب است بچه های من ؟‌
- متشكریم ، ننه آلتین !
- خانه و خانواده تان خوبند ؟‌
- همه خوبند.
- بچه ها من می خواهم پتده را هم پیش شما بفرستم تا كمكتان كند.
- آخ ، عاشیر جان ، اگر كس دیگری بود ، با این بلایی كه سرش آمده ، جان سالن به در نمی برد. پتده جان خیلی شانس آورده كه زنده مانده. حالا او دلش نمی آید كه شما بچه های كوچك بدون هیچ بزرگتری گوسفند های مرز را تنها بچرانید. برای همین دلش می خواهد كمكتان كند.
عاشیر پس گردنش را خاراند :
- هی ... چه می دانم ، شاید آسمان از نزدیكتر از پتده به ما باشد !
- این حرف را نزن پسرم. پتده جان وقتی می بیند كه از كله سحر تا شب در تلاش و رنج هستید ، دلش برایتان می سوزد.
بعد ننه آلتین به پشت عاشیر زد و گفت : « شما هم سعی كنید نرنجانیدش. می دانید ؟ او كمی زود رنج است و كله اش هم باد دارد. آخر خیلی زود پدرش فوت كرد و یتیم ماند. عاشیر جان ، تو سعی كن زیاد سر به سرش نگذاری و با او شوخی نكنی. آخر پتده زیاد شوخی سرش نمی شود. »
ننه آلتین مثل كسی كه از كوچ ایل عقب مانده باشد، دلش به تنگ آمده بود :
- كمی صبر كنید . بگذارید من وسایل پتده را آماده كنم.
ننه آلتین در حالی كه قوز كرده و با دست چپش، پیشانی بندش را از پشت نگه داشته بود ،‌ سرش را به طرف خانه گرفت و داد زد: « پتده ، آهای پتده ، بیا بیرون پسرم. پسرهای نظر آقا منتظرت هستند. »
پتده كه منتظر این صدا بود ، لنگه كفشش را به دست گرفت و با عجله نیمی از بدنش را از در بیرون كشید و گفت: « سلام علیكم بچه ها ! من حالا بهتر شده ام. واقعاً اگر كمی ضعیف باشی این بلا آدم را از پا می اندازد.»
این بار طواق زود تر از عاشیر حرف زد:
- با این وجود تو خیلی خوب مقاومت كردی. خیلی ها وقتی با ارواح مواجه می شوند ، زبانشان بند می آید .
پتده تمام بدنش را بیرون كشید :
- آخ طواق جان ، معلوم است كه چند تا پیرهن بیشتر از عاشیر پاره كرده ای. قدر تو را خودم می دانم. اصلاً من به خاطر تو می خواهم كمكتان كنم .
- ها ، حالا نمی خواهی رانندگی كنی ؟
- نمی خواهم ، ماشین را واگذار كردم .
- برای چی ؟
- اِ ... چیز ... به خاطر اینكه ...
پتده كه به تته پته افتاد ، عاشیر نتوانست ساكت بماند :
- اگر ماشین سوار بشود ، شاید ارواحی كه بالای كابین ماشین هستند ، بپرند رویش.
پتده خم شد. می خواست كفش را به همان پایی بكند كه كفش داشت ، اما زود متوجه پای دیگرش شد و به پای دیگرش كرد .
- كی با تو حرف می زند ، عاشیر !
- پس بگو برای چی سوار ماشین نمی شوی ؟
- برای چی ندارد ، گفتم سوار نمی شوم . خُب ، سوار نمی شوم دیگر.
- پس خیلی خود سرانه عمل می كنی.
- بله ، خود سرانه عمل می كنم.
- تو گه می گفتی روز عروسیم خودم با ماشین می روم و عروس را به خانمان می آورم . حالا كه ماشین نداری ، می خواهی چه كار كنی ؟
- ای بابا ، تو هم كه به یاد بازی و شوخی افتادی !
- نه ، به یاد عروس افتادم . مگر تو یادت نمی آید ؟
- خب ، حالا بیا حرف ماشین را كنار بگذاریم.
- باشد ، دیگر حرفش را نمی زنیم ، اما پتده ، تو كار بسیار درستی كردی. شاید اگر عروست را در كابین ماشین سوار می كردی و می آمدی ، مسخره اش می شدی ...
ننه آلتین بقچه ای را كه از خانه آورده بود ، زیر بغل پتده گذاشت و گفت : « هر وقت گرسنه شدی می خوری. برو موفق باشی. به سلامت برگردی پسرم. »
فرمانده آندریكو به پیشواز بچه ها آمد.
- ها ، پتده راننده ، تو هم امروز گذرت به این طرفها افتاده ؟‌
- هی ... آمدم به بچه ها كمك كنم . آخر اداره پوستی را كه بچه ها تهیه می كنند قبول نمی كند .
- ار بسیار خوبی كرده ای. پس باید آستینهایت را كاملاً بالا بزنی . امروز باید دو تا گوسفند بكشیم . یكی را همین الان و یكی دیگر را طرفهای ظهر. قبول ؟‌
- بله ، فرمانده !
عاشیر و طواق بعد از اینكه دو تا گوسفند را از میان گله جدا كردند، بقیه آنها را از چپر گذراندند.
طواق گفت : « می خواهی عاشیر هم همراهت باشد ؟ »
پتده لبخند تلخی زد و گفت : « اگر نتوانم یك گوسفند را به تنهایی پوست بكنم ، اسمم را عوض می كنم. »
- از خودت تعریف می كنی ؟‌
- تعریف نمی كنم ،‌ واقعیت را می گویم .
عاشیر خود را میان حرف آنها انداخت :‌
- پتده راست می گوید. گوسفند را كه با پا پوست نمی كنند. درست است كه پای پتده شكسته ، اما دستش كه سالم است.
پتده نگاهی به بازوهای خودش كرد و گفت : « البته ! عاشیر جان ، حالا با من كنار آمدی. تو برو . پوست كنی با من. برای من كاری ندارد ! »‌
بچه ها رفتند.
نزدیك كشتزار كه رسیدند ، طواق باز هم عاشیر را پس فرستاد :‌
- تو برو ، هر وقت كه پتده پوست را كند ، آن را ببر به خانه نمك بزن. از این گذشته به پتده نمی شود زیاد اعتماد كرد. یك موقع دیدی همه كله پاچه ها را برای خودش برد. به او بگو كله پاچه ها را به دو قسمت كند. بگو یا كله را بر ای خودش بردارد و یا چهار تا پاچه را. به خاطر زحمتی هم كه كشیده از او تشكر كن.

پتده دروغ نگفته بود كه می تواند خیلی خوب پوست گوسفند را بكند خیلی زود كارش را تمام كرده و الان به وسطهای راه روستا رسیده بود. روی كولش هم چیزی ب

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: